در زلف تو آویزم


روز اول که گلدانش را کنج اتاق گذاشتم، شاید به زور نیم متر میشد، به جانش کِشتم، و به جان دادمش آب، کم‌کم جوانه زد و از گلدان آویزان شد روی زمین، ترسیدم که نازک‌آرای تن ساقه‌اش زیر دست و پا له شود، به دیوار چسباندم، شاخه شاخه آمد بالا و دیوار را طی کرد تا رسید به سقف، و باز آویز شد، چهار صباحی دل در آن حلقه دام بلا بسته بودم که سنگینی کرد و ترسیدم بشکند، باز از سر اجبار چسباندمش به سقف، با چند کمند، عرض اتاق را در سقف پیمود تا بالای سرم رسید و باز آویز شد، هر روز در اوج ناامیدی‌ها، چین دنباله‌ شاخ و برگش، قوت دل هرزه‌گردم بود، تا این دو سه روز که دیگر به بالای سرم رسیده، دستم به گیسوان رهایش می‌رسد، انگار که گلدان در تمنای من کوشیده، نمی‌دانم کوششی طبیعی از جنس کشش ذاتی گیاهان رونده است یا که سندرم استکهلم! به هر حال از جانب من کششی قلبی و حقیقی است، دلم غنج می‌زند برای لمس لطافت آن گیسو، و با دیدن رقصشان در باد ته دلم ریزریز ذوق می‌کنم، گاهی هم در بازی سایه روشن برخورد نور با برگ‌ها دلم هوری می‌ریزد! هرچند اوج کشش و تمایلم در کلمات جاری نمی‌شود ولی سرتاسر خانه شده گلدان‌هایی که دنباله‌شان آویزان است، و منی که قویا از ابتدا معقتد بوده‌ام «بستن زلف رها سنگدلی می‌خواهد» در این دوگانه دلسوزی و عشق‌بازی مانده‌ام.
حالا اتفاقی، قربانی آن آهنگ «در زلف تو آویزم» را در پس‌زمینه می‌خواند و من یاد این شعر سعدی افتاده‌ام:

یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر
ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم کز عشق تو باطل شد
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *